غم

غم نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی‌ست، که موجودی‌ست جاندار که نفس می‌کشد. و در کنار ما زندگی می‌کند، آنگاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم، یا در جمع شاد همراهان یک‌دل رها شده ایم، یا پس از سرخوشی و گردش شبانه، پای ظرفشویی ایستاده ایم و بشقاب ها و لیوان هارا به کف آغشته ایم و شادمان آهنگی را زمزمه می‌کنیم، غم می‌آید؛ آروم روی صندلی، لبه ی تخت، روی زمین یا پشت میز آشپزخانه می‌نشیند، با صبری وصف ناشدنی به ما خیره می‌شود، و آنقدر منتظر می‌ماند تا تیزی حضورش، از حباب نازک انکار ما بگذرد. آنگاه به آرامی برای هردویمان چای می‌ریزد. ما نمی‌خواهیم سهمی به غم بدهیم. با خودمان می‌گوییم مگر چقدر در زندگی زمان داریم که سهمی را هم به غم ببخشیم؟ اما من با خودم فکر می‌کنم کاش شادی را در نیندازیم با غم، شادی عدم غم نیست، شادی کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما باشد، با ما خودمانی شود، معاشرت کند، معرفی اش کنیم به دوستانمان: دوستان غمِ من، غمِ من دوستان. و بعد موسیقی گوش کنیم. بگوییم برقصیم بخندیم به سلامتی غم؛ این وفادار همیشگی. بعد ببریمش به خانه. بیاید با ما خیره شود در آینه. بخندد، مسواک بزند، برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب به خیر بگوید. صبح که چشم باز می‌کنیم یادمان بیاید که تنها نیستیم و لبخند برنیم چون غم، و تنها غم است که ما را تنها نمی‌گذارد.

#حسین_وحدانی
#به_وقت_دلتنگی #به_وقت_دلتنگی
دیدگاه ها (۶)

هیچ‌ِ شفاف

من آن مفهوم مجرد را جسته ام...

دلتنگی

آغوش

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹⁰

فاطمه واژه ی بی خاتمه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط